تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم


از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم

از مردمک دیده به گلزار نگاهش


داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم

مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان


هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم

مپسند که در پلهٔ میزان عدالت


شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم

مرغان تحیر همه جغدند به دامش


هرگه ز صفیر نگه آواز ه کند چشم

بیدل گل رخسار بتی خنده فروش است


وقت ست که داغ دل ما تازه کند چشم